صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل طراح قالب | ||
|
روزی گنجشکی روی شاخه درختی نشست و به خدا گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم و سرپناه بی کسی ام بود تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ از لانه ی محقرم چه می خواستی؟ کجای دنیای تو را گرفته بود؟ خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. و چه بسیار بلا ها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. برچسبها: |
|
[ طراحي : بيرق عشق ] |