آمار خیلی سخت یک سال بی تو بودن سپری شد . . .
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل طراح قالب
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان منتظران ظهور و آدرس montazeranezohour313.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





 امروز 25 دی... الان یک سال و 22 روز از رفتنت میگذره بابا ... چند روز پیش سالگرد ازدواجم بود .... و مثل سال قبل بدون تو سپری شد ... پنجشنبه شیرینی سالگرد ازدواجمو آوردم سر قبرت که بهت بگم بابا خیلی زود رفتی ... سال قبل سالگرد ازدواجم نبودی ... نبودی بابا ... هنوز رفتنت باورم نیست ... این روزها موقع امتحانامه و هر لحظه یاد تو در ذهنم زنده میشه ... 

photo_2016-07-25_15-10-00.jpg

چه روز های بود روزهای پدر داشتن و چقد تلخه بی پدری... پدری که حکم یک فرشته رو داشت ...

پدر .. تو قهرمان زندگی من بودی ... قهرمانی که در مقابل بیماری سرطان کم آورد ... قهرمانی که شکست خورد ... ذره ذره آب شد ... طوریکه از صورتش اسکلت مونده بود ... باز هم مقاومت کرد ... میگفت من عاشق بچه هام هستم ... نمیخواست شکست رو بپذیره ... چون یک به یک آرزوی خودش نرسیده بود و اون دامادی ابوالفضل بود . . . شبها از درد کبد نمیخوابید ... از درد زجر میکشید ولی تحمل میکرد ... آرزوها داشت برای دامادی ابوالفضل ... داروهای لعنتی شیمی درمانی هم درمانش نکرد ... هیچ دکتر و دارویی نبود که بتونه بابامو خوب کنه ... فقط یه نفر میتونست .. ازش خواستم ... التماسش کردم ... گریه کردم ... گفتم خدایا تنها امیدمو ازم نگیر ... من بهت ایمان دارم پدرمو بهم برگردون ... و چه نذرهایی که نکردیم ... ولی پدرم رفت ... در سرمای یک روز زمستونی خدا اونو ازم گرفت ... بیزارم از زمستون که بابامو ازم گرفت ... بیزارم از سرطان و کبد و شیمی درمانی .... 

پدرم شمعی بود که ذره ذره آب شد و سرانجام در سوم دی این شمع همیشه روشن خاموش شد و خونمون تاریک شد برای همیشه... هیچکس ب خونمون گرمی نمیده ... و هیچوقت خونمون روشن نمیشه ... 

بابا... الان از همون لحظه هاییه که دلم لک زده برای صدات ... خنده هات ... شعر خوندنات... 

و باز هم سهم من از دلتنگی یک بغض شد که در گلوم موند ....و با یک لبخند تلخ و مصنوعی به همه ی پایان میدم... 

بابا به خوابم بیا .....


برچسب‌ها:
[ شنبه 25 دی 1395برچسب:دلتنگی بی پدری,یتیمی,حاج علی احمدی,بابام رفت, ] [ 17:8 ] [ آرمیتا ]

 باباجونم... دیگه به خوابم هم نمیای... نمیدونم باید چیکار کنم ... بابا خواهش میکنم بیا باهام حرف بزن... دلم واسه صدات تنگ شده بابا جونم... بابایی چند روز دیگه سالگردته... یعنی این روزا حالت بد بود‌.. دست و پاتو چنگ میزدن... این روزا هر روز بدتر از دیروز بودی... هر روز بیشتر زجر میکشیدی... فیلمتو دارم .. شکمت خیلی ورم کرده بود... کم کم از غذا خوردن افتادی..‌ حرفاتو هم متوجه نمیشدم... الهی من بمیرم... موقع امتحانم بود گفتی پیشم بمون... نرو... گفتم میرم امتحان میدم و میام... کاش میمردم ... من درس میخوام چیکار .... زندگی من تو بودی... بابا منو ببخش... 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 14 آذر 1395برچسب:حاج علی احمدی خلیلی,باباجون,دلتنگتم,بابا,برگرد,سالگردته, ] [ 17:31 ] [ آرمیتا ]

 باباجون ... دلتنگتم... این کلمات بی معنی نمیتومیخوام؟

بیان کنن... هرچی فکر میکنم نمیدونم  چی بگم که درد دلم آروم بشه... بغض گلومو فشار میده... خسته ام... باباجون خسته ام ... نباید خبری ازم بگیری؟ این نامردی نیست...

بابا این آخر نامردیه... این رسمشه .. رفتی و بیخیال ما شدی... میدونی داره چی میگذره بهمون؟ دیگه چهره ی قشنگت داره فراموشم میشه ولی انقد زل میزنم به عکسات که زندگیم فراموشم میشه... تو زندگیم بودی که رفتی... چرا رفتی بابا... دلتنگتم... بابا بیا پیشم که ببینمت... چقدر بی پدری سخته ... نمیتونم فکرشم بکنم یه لحظه که حاجی بابای من رفت ... 

تو تکیه گاهم بودی بابا... بابا پشتم خالیه ... خسته شدم بس که منت این و اونو کشیدم... تو وجودت گوهر بود که قدرتو ندونستم... بابا بیا... این بار اگه بیای به خدا قسم قول میدم هرچی بگی بگم چشم.... بگی بمیر میمیرم‌.. من میمیرم ولی تو بمون و ابوالفضلو داماد کن... ابوالفضلو داماد کن و به آرزوت برس... بابا خسته شدم بس که صدات زدم و به خوابم نیومدی... دیگه خسته شدم از دنیا... نگاهتو میخوام... دستای کبودتو میخوام..‌ دستایی که پوستش مشخص نبود بس ک آمپول زده شد ‌...

بابا بیا ... میدونم اگه برگردی همه جونشونو میدن واست...  بابا .... بابا حداقل جواب دخترتو بده... تو نمیدونی دخترا بابایین... بابا ... زندگی من ... باباجونم خسته شدم بس ک همه خواستن دلداریم بدن ... من تورو میخوام اینو ب چه زبونی بگم که من بابامو میخوام؟

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 28 مرداد 1395برچسب:حاج علی احمدی خلیلی,باباجون,دلتنگتم,نامردیه,بابا,برگرد, ] [ 2:37 ] [ آرمیتا ]

 سلام به بابای عزیز خودم ... میدونی چقد دلم واست تنگ شد ... نباید یه خبری ازم بگیری؟ فراموشم کردی؟ بابا تو یه دختر داری که همیشه چشمش منتظره که تو رو ببینه ... گوشاش منتظره که تو صداش کنی دختر بیا کارت دارم ... بابا نیستی و جات بدجور خالیه .... دیگه ماه رمضون به آخرش رسید و تو خبری از ما نگرفتی ... شبهای قدر رفت .... پارسال بودی و تو شبهای قدر گریه میکردی .... یادته بابا جون؟ پارسال برات دعا میکردیم و امن یجیب میخوندیم و امسال تو رو نداریم ..... پارسال کنارمون بودی ... بابا یادته؟

photo_2016-07-03_22-28-01.jpg

بابا اینجا رو یادته؟ حتما یادته .... پارسال تابستونه .... رفته بودی سر قبر رفیق شهیدت که بعد چندسال تازه پارسال رفتی دنبالش .... و به این آرزوت رسیده بودی .... الهی من فدات شم بابایی ... فقط به یه آرزوت نرسیدی ... میخواستی ابوالفضل رو تو لباس دامادی ببینی که نشد ....

بابا ابوالفضل دایما غصه میخوره ... میگه من پدر ندارم با کی برم خواستگاری؟ بابا ... چرا رفتی؟

بابا دلم واست تنگ شد ....

بابا دلم میخواد صدات کنم ... هر پدری رو که میبینم یاد تو میفتم .... 

بابا جون از وقتیکه تو رفتی زندگی برای من زندگی نشد .... مگه میشه بدون تو زندگی کرد؟

تو شبهای احیا یه شبی رو رفته بودیم مهدیه .... داشتن روضه میخوندن که کشیده شد به یتیمی ..... یتیمی درد بی درمان یتیمی .... یتیمی سختی دوران یتیمی .... نمیدونم چرا حساس شدم به این کلمه .... یهو کل بدنم داغ کرد .... نمیدونم چطور گریه میکردم و داد میزدم .... دست خودم نبود ... دلتنگت بودم بابایی جونم....

کاش میشد بیای تو خوابم .... باهام حرف بزنی تا آروم بشم .... بابا یادت تو ذهنم پاک نشد ... بابا .... بابا .... بابا .... فقط میخوام صدات کنم .... دلم واسه این کلمه تنگ شد .... بابا ... بابا ... بابا ....



بابا جونم .... نمیشه بیای تو خوابم؟ یه بار ببینمت ... صدام کنی و من برات دستاتو ماساژ بدم ؟

بابایی خیلی دلتنگتم .... بابا ... بابا ... بابای من .... حاجی بابای من .... من دارم میرم .... 

تا یه بغض و اشک و گریه و حرفای پدرودختری دیگه خداحافظ


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 13 تير 1395برچسب:حاج علی احمدی خلیلی , یتیمی,زندگی بی بابا, ] [ 22:10 ] [ آرمیتا ]

 امروز دوم خرداد 1395 ... سال 95 خیلی زود سپری شد... خیلی زودتر از سالهای دیگه ... شاید درحد یک پلک بهم زدن...و امروز هم روز میلاد آقامونه آقا امام زمان(عج)... 

سال جدید رفت ...

تولد بابام رفت ....

روز پدر رفت ....

روز کارگر ....

روز جانباز ....

که همه ی این روزها باید بابام کنارم بود و نبود .... باید بود و بهش تبریک میگفتم اما نبود ...

 خیلی سخته برای یه دختر که روز پدر باشه و پدرش نباشه ...

نمیدونم چرا اینطوریم ... باور دارم که برمیگردی ... یعنی اصلا فکر نمیکنم که رفته باشی... حس میکنم که هستی کنارم و دارمت .....

بابا جون ... بااینکه با اومدن فردا 5 ماهه که ندارمت و 5 ماه از نبودنت داره برام میگذره بازم به کلمه بابا حساسم ... 

هرچی که بگم نمیتونم وصف کنم حال بی پدریمو ...

همیشه منتظرم که ببینمت ...

تو مردها دنبال تو میگردم...

دنبال رد و نشانی از تو ...

خلاصه بابایی خیلی دلم برات تنگه....

دلم یه گریه میخواد ...

یه گریه برای تو ....

و اشک ...

.

.

و خلاصه پدرم بیادت هستم ...

 


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 2 خرداد 1395برچسب:تواد آقا,حاج علی احمدی خلیلی,بابام نیست, ] [ 13:4 ] [ آرمیتا ]

 سلام بابایی مهربونم...خوبی؟ دلم واست یه ذره شده... این روزها غم تو دلم بدجوری سنگینی کرده... درو دیوار خونه منو ب یاد تو میندازه... تو که رفتی من تنها شدم... پشتم سرد شد... تو ک رفتی خونمون خالی شد.. دیگه کسی نمیاد خونمون و نمیره... تو ک رفتی همه رفتن... من تو رو میخوام ... من فقط بابامو میخوام... زندگیم سرد شد ... دلم تنگه برای شنیدن صدات... این روزا که داریم خونه تکونی میکنیم مامان لبایاتو جمع کرده و این خیلی اذیتم میکنه... بابا بیا به همه بگو که هستی ... این روزا درد بی پدری رو بدجور احساس میکنم... عید داره میاد و تو نیستی ... چرا رفتی و منو با خودت نبردی؟؟ 

بابا کارم شده گوش کردن آهنگ پدر و خوابیدن ... دیگه بی تو هیچ شدم... عکست روبرومه... نگاهت تو قاب عکس اذیتم میکنه... عکس سر بدون موت تو ذهنمه... بابا من تو رو میخوام...

درد بی پدری خیلی سخته...  من دیگه بابا ندارم؟؟؟ 

بابا منو با خودت ببر .... میخوام بیام پیشت ... یه لحظه نگاهتو میخوام... صداتو میخوام... نوازش دستاتو میخوام... بابایی جونم زندگیم پوچه بدون تو ... نمیدونم چرا دیگه بهم خوش نمیگذره... بابا جات تو خونه خالیه... دلم واست تنگه... بابا نمیدونم چجوری حرف دلمو بگم...بی اندازه دلتنگتم... دیگه نمیدونم چی بگم...من فقط بابامو میخوام...

 

 


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 17 اسفند 1394برچسب:بابایی برگرد,حاج علی احمدی,بابام رفت و من تنها شدم, ] [ 17:37 ] [ آرمیتا ]

 این وبلاگ شده جایی که میتونم درد و دل کنم ... نه از کسی توقع دارم که این متنها رو بخونه و نه توقع دارم کسی نظر بذاره ... فقط مینویسم که آروم بشم ...

دیگه اشکام خشک شد بس که نوشتم و گریه کردم ... دیگه هدفی ندارم ... نه هدفی دارم تو زندگیم و نه انگیزه ای که از زندگی لذت ببرم ...

کارم شده فکر کردن به بابام و اشک ناله ... کارم شده یه سردرد دایمی که از وقتی تو رفتی باهامه ... دیگه حوصله هیچ چی رو ندارم ... فقط کارم شده نگاه کردن عکسات ... عکسایی که با هر کدومشون خاطره دارم ... خوب شدنت تنها امید زندگیم بود ... تو رفتی و فکری به حال ما نکردی ...

تو رفتی و نگفتی من و داداش بی پدر میشیم ...

تو رفتی و فکر مامان نبودی ... چه زجری میکشه مامان ... خاطرات شیمی درمانی میاد تو ذهنش ... خاطرات عمل هات و بیمارستان رفتنت .... 

بابا.... دلم واست تنگ شد ... سرم درد میکنه برای دیدنت ... برای صدات ... برای نگات ... سرم عجیب درد میکنه برای صوت قرآن خوندنت ... چقدر دلم میخواد ببینمت ... میخوام یه دل سیر نگاه کنم حاجی بابای من ....


امروز پنجشنبه ست و باز هم وعده ی دیدارمون رسید


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 6 اسفند 1394برچسب:حاج علی احمدی خلیلی,پدر,شیمی درمانی,, ] [ 12:10 ] [ آرمیتا ]

 ظهر شد ... ظهرها منو یاد تو میندازه ... همین ساعت بود که تازه متوجه شدم گذاشتنت رو به قبله ... الآن میگم کاش میومدم بالای سرت و انقد جیغ میکشیدم تا خدا دلش به حال من بسوزه و تو رو از من نگیره ... 

یادت ک میفتم دلم آتیش میگیره... بابایی بی قرارتم ... دلم واست تنگ شد ... چقدر دعا کردیم ... چقدر نذر و نیاز ... چقدر از خدا خواستم تو رو ازم نگیره ولی ... 

حتی تا آخرین لحظه امید داشتم ... امید داشتم که خوب میشی ... میشی مثله روزایی که برامون میخوندی ... دلم برات تنگ شد ... بابا بیا پیشم... میخوام ببینمت ... بابا میدونی چیه؟ درد بی پدری خیلی سخته ... هیچ کس برای آدم پدر آدم نمیشه ... 

همین ساعت بود که با صدای جیغ دیدم روت پارچه سیاه انداختن ...

الآن هرچیو میبینم یاد تو میفتم ... کلاه و شال گردنت پیش منه ... عینکت پیش منه ... دلم واسه چشمات تنگ شد ... چشمهایی که کم سو شده بود ... چشمهایی که شیمی درمانی نورشو گرفته بود ... کنارت نشسته بودم و منو نمیشناختی ... 

ای خدااااا... آخه چرا بابامو ازم گرفتی ....؟؟؟؟؟؟؟

wdsg_عکس-0289.jpg

شنیدن صدات بهم آرامش میده ... تنها چیزی که آرومم میکنه صداته....


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 5 اسفند 1394برچسب:حاج علی احمدی خلیلی,پدر,شیمی درمانی,دلتنگتم, ] [ 13:0 ] [ آرمیتا ]

 55 روزه ک بهم میگن یتیم... 55 روزه که میخوان جاتو برام پر کنن...55 روزه ک فکر و خیالت داغونم کرده... 55 روزه ک دیگه شیمی درمانی نمیری... 55 روزه ک دلم واست تنگ شد ... 55 روزه ک نیستی... 55 روزه ک نمیبینمت... 55 روزه ک صدام نمیزنی... 55 روزه ک صدای درد کشیدنتو نمیشنوم.. 55 روزه ک خونمون خالی شده... 55 روزه که چراغ خونمون خاموش شده...55 روزه ک پشتم خالی شد ... 55 روزه ک دلم گرم کسی نیس... 55 روزه ک من بابا ندارم... 

من همون دختری هستم ک نتونستم تو رو تو کفن ببینم... کفن؟ کفن چیه؟ بابایی کجایی؟ من حتی تو رو وقت بیماری نمیتونستم ببینم چه برسه به کفن... 

فردا پنجشنبه ست... باید بیایم سر قبرت ... بابا جون من.. چقد زود رفتی... هر چی بیشتر میگذره جای خالیت بیشتر احساس میشه... نمیتونم فکر کنم ک دیگه نیستی... نمیتونم... آخه من یه دخترم... یه دختر ک عاشق پدرش بود...

خواب میبینم ک زنده ای ولی بیدار میشم و پیدات نمیکنم... 

باباجون ... دلم واست تنگ شد


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 28 بهمن 1394برچسب:حاج علی احمدی خلیلی,55 روز,یتیم,دلتنگتم, ] [ 23:4 ] [ آرمیتا ]

 پدرم .... درد دارد واژه ی یتیمی برای من ....

تو رفتی و فکری به حال ما نکردی ...

ما بی تو .... چه کنیم؟

پدر جان .... زندگی بی تو برایم عجیب سرد شده ... کاش بشود که برگردی ....

n76C1


برچسب‌ها:
[ جمعه 16 بهمن 1394برچسب:حاج علی احمدی خلیلی, پدر ,یتیمی, ] [ 21:17 ] [ آرمیتا ]

 امروز چهلمین روزه ک بابام رفت ... من دیگه بابا ندارم... چهل روزه ک صداشو نمیشنوم... چهل روزه ک دستاشو ندارم... چهل روزه ک چشماشو ندیدم... بابا جون ... هنوز باور ندارم ک تو رفتی... بابا جون ... دلم خیلی تنگه برات... بابایی ... چقد سخته یتیمی....

الآن چهل روزه که چراغ خونمون خاموش شد... چهل روزه ک خونمون سیاه پوش شده...

آخه حاج علی احمدی از بینمون رفته ..


 

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 15 بهمن 1394برچسب:چهلمین روز,حاج علی احمدی,یتیمی, ] [ 14:6 ] [ آرمیتا ]

 روز سوم دی بود .... ساعت 13 و 30 دقیقه ... اون روز یه دختری بی پدر شد ... اون روز حاج علی احمدی خلیلی از بینمون رفت ... آره اون بابایی من بود ... 

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 30 دی 1394برچسب:پدر,سوم دی,حاج علی احمدی خلیلی, ] [ 14:58 ] [ آرمیتا ]

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 30 دی 1394برچسب:, ] [ 14:54 ] [ آرمیتا ]

 سلام ... امروز بیست و هفتمین روزیه که من بابا ندارم ...

بابایی دلم واست تنگ شد ...

دلم واسه صدات تنگ شد ...

...


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 30 دی 1394برچسب:, ] [ 14:44 ] [ آرمیتا ]
بابا جونم...



کجایی?!!

توکه نیستی همه می خواهند

جای تو را پــــــرکنند

بیــــــــا!!...

به همـهـ بگو!!تـــــو تکرار شدنی

نیستی!!!!جای

تــــــــــــــو جز باخودت پــــــــــر نمیشود!!!

برچسب‌ها:
[ دو شنبه 28 دی 1394برچسب:, ] [ 11:38 ] [ آرمیتا ]


برچسب‌ها:
[ جمعه 27 شهريور 1394برچسب:, ] [ 21:38 ] [ آرمیتا ]

ادثه سقوط جرثقیل در مکه مکرمه در ساعت 5:10 عصر 11 سپتامبر اتفاق افتاد و منجر به کشته و زخمی شدن بیش از 300 نفر شد. بلافاصله رسانه های سعودی در صدد توجیه علل و عوامل آن برامده و عامل جوی را مسبب وقوع این حادثه نامیدند. به طوری که شبکه العربیه مدعی شد ، سرعت باد در لحظه وقوع حادثه 65 کیلومتر بر ساعت بوده است.





به نوشته ایران الیوم، شبکه خبری cnn عربی پا را فراتر از این گذاشت و با رکورد شکنی خبری، سرعت باد را در لحظه حادثه 95 کیلومتر بر ساعت گزارش داد و اعلام کرد که این سرعت باد 37 سال گذشته خاورمیانه بی سابقه است.

در همین راستا دکتر منصور المزروعی مدیر مرکز علمی تحقیقات تغییر آب و هوای دانشگاه ملک عبدالعزیز با اشاره به این نکته که سرعت باد بین 40 تا 55 کیلومتر بوده است ، تغییر ناگهانی وضعیت جوی را عامل سقوط جرثقیل و قطع درختان دانست.

اما واقعیت چیست و آیا واقعاً توفان باعث این حادثه شده است؟ بررسی ها نشان می دهد که اساساً در زمان حادثه، هیچ توفانی در کار نبوده است به طوری که زائران بدون مشکل خاصی در تردد بوده اند و در صحن مسجدالحرام عبادت می کردند.

بررسی گزارش های ثبت شده آب و هوایی مکه مکرمه در ساعت وقوع حادثه نشان می دهد که سرعت باد در این شهر در 11 سپتامبر هیچگاه به بیش از 22 کیلومتر بر ساعت نرسیده است. 


برچسب‌ها:
[ جمعه 27 شهريور 1394برچسب:, ] [ 21:30 ] [ آرمیتا ]
حالا آنقدر بزرگ شده ام که خدا من را برای عبادتش پذیرفته و این شروع را خودش برایم جشن گرفته، آن هم در بهشت خدا، کنار امام رضا! هدیه ویژه و معجزه مخصوصش را هم از طرف بابای خوبم برایم فرستاده که از این به بعد من هم مخاطب "یا ایها الذین آمنوا..." ها هستم.
 
 
 
از این به بعد "قرآن کریم" کتاب من هم هست، کتابی که آمده تا در مقابل همه روزهای تقویم من هم نوشته شود: "روز خدا"
 
 
 
ممنونم بابا، هدیه شما بهترین روز دخترتان را مبارک تر کرد
 
چه هدیه عزیزی! چه دعای خوبی!
 
آمین
"آرمیتا"

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 17 شهريور 1394برچسب:, ] [ 14:13 ] [ آرمیتا ]
سلام...امروز جمعه ست... خسته شدم بس که جوک مسخره خوندم از گروه ها تو فضاهای اجتماعی... خسته شدم از این همه غفلت ...

 "همه دنبال معشوقه ی خود هستن و تو این بین چقد تنهایی..."

کاش اینجا کسی بین غفلتها هم یادی ازت میکرد...

امروز جمعست و متعلق ب توعه ... ولی ...
اینجا همه خوابن...
آقا نیا ...
تو فضای مجازی هم کسی ب یاد تو نیست...
آقا نیا ...
جهت شادی دل آقامون یه صلوات بفرستیم...

* باران *

برچسب‌ها:
[ جمعه 13 شهريور 1394برچسب:, ] [ 18:35 ] [ آرمیتا ]

 امروز پنجشنبه...  بیاد تموم شهدا بخصوص دوشهید گمنام در خلیل شهر...

و...

به یاد دلهای مرده ی  ماها... هممون یه صلوات بفرستیم...


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 12 شهريور 1394برچسب:, ] [ 19:17 ] [ آرمیتا ]

سلام به همه ی همراهان ....

بوی باران می دهد باز لحظه های خداحافظی ...

سلام بده به شب ، یه خواب دم دمای خداحافظی 

چقدر معصومانه واژه ها را طی می کردی ...

حالا رسیدی به آخرین هجاهای خداحافظی 

ممنونم از همه که تو این دو سال وبلاگ منتظران ظهور رو انتخاب کردن برای دنبال کردن ....

از همتون ممنونم ...

شاید دیگه برای همیشه نیام ...

بدی یا خوبی دیدین خواهشا حلال کنید ...

شدیدا  التماس دعا دارم از همتون... خواهشا دعا کنید ...

مواظب خوبیهاتون باشین 

سالتون عسل - یاحق

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 27 خرداد 1394برچسب:, ] [ 16:33 ] [ آرمیتا ]
ﺗﺼﻮﺭﺵ ﻫﻢ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺭﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..
ﻫﻮﺍﯼِ ﺩﺍﻍِ ﺟﻨﻮﺏ ..
ﻟﺒﺎﺱِ ﺗﻨﮓ ، ﭼﺴﺒﺎﻥ ﻭ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽِ ، ﻏﻮﺍﺻﯽ ..
ﺩﺭﺳﺖ ﺗﺎ ﺯﯾﺮﻟﺒﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩ ..
ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ..
ﺩﺭﺍﺯ ﺑﻪ ﺩﺭﺍﺯ ، ﮐﻨﺎﺭِ ﺭﻓﻘﺎﯼِ ﺟﻮﺍﻥ ، ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺕ ..
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ .. ﺗﯿﺮ ﺧﻼﺹ ﯾﺎ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﺭ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ !؟؟..
ﺍﻣﺎ ..
ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﺪﻭﺯﺭ ، ﻭﺣﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻔﺴﺖ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ..
ﺗﺮﺱ .. ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ .. ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﭘﺪﺭ .. ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺭﺍﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮ .. ﮐﺘﺎﻧﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺍﺩﺭ .. ﮔﻞ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎ ﺗﻮﭖ ﭘﻼﺳﺘﯿﮑﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺤﻞ .. ﺁﺏ ﯾﺦ ﮐﻪ ﺷﻘﯿﻘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ..
ﺁﺥ .. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺮﺱ .. ﺗﻨﻬﺎﯼِ ﺗﻨﻬﺎ ..
ﺑﻠﺪﻭﺯﺭ ، ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..
ﺧﺎﺍﺍﺍﺍﺍﮎ .. ﺧﺎﺍﺍﺍﺍﮎ
ﻧﻔﺴﺖ ﺭﺍ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩِ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﺮﯾﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﺯﯾﺮ ﺁﺏ ..
ﺻﺪﺍﯼ ِ ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎﯼِ ﺧﻔﻪ ﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ، ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..
ﺑﺪﻧﺖ ﺭﻭﯼِ ﺯﻣﯿﻦ ﺩﺍﻍِ ، ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎِ ﺳﺮﺩ ، ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱِ ﻏﻮﺍﺻﯽ ، ﺁﺗﺶ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ..
ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﯽ ..
ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡِ ﺑﺰﺭﮔﯿﺶ ، ﻗﺮﺑﺎﻥ ﺻﺪﻗﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ ﻣﯿﮑﻨﺪ ..
ﻫﻮﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﻧﯿﺴﺖ ..
ﺍﮐﺴﯿﮋﻥ ﺫﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥِ ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯼِ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﮑﻨﯽ ..
ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﮎ ﻇﺎﻟﻢ ﺍﺳﺖ .. ﻫﯽ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..
ﺩﻟﺖ ﻧﻔﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ..
ﺭﯾﻪ ﻫﺎﯾﺖ ﮔﺪﺍﯾﯽ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ، ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯾﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ..
ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻧﻮﺍﺯﯼ ﻣﯿﮑﻨﯽ ..
ﻋﻤﯿﻖ ..
ﺍﻣﺎ ﺧﺎﮎ ..
ﻓﻘﻂ ﺧﺎﮎ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﯾﻪ ﺍﺕ ، ﮔِﻞ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..
ﺧﺪﺍﯾﺎ ..
ﮐﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯿﺸﻮﺩ ..
ﺻﺪﺍﯼ ﺗﺮﮎ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯼِ ﻗﻔﺴﻪ ﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﻮﯼ ..
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻐﻠﺖ ﮐﻨﺪ ..
ﮐﺎﺵ ﺩﺳﺘﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﻧﻤﯽ ﺑﺴﺖ ..
ﺣﺪﺍﻗﻞ ﺗﺎ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ، ﺟﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﯼ ..
ﻧﻪ ﻧﻔﺲ ..
ﻧﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﺎﺯ ، ﺑﺮﺍﯼِ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ..
ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﮔﺮﻣﺎ ﻭ ﮔﺮﻣﺎ ..
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺩﻟﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ..
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﻤﯿﺮﺩ ..
ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﻣﺮﺩﻧﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺑﻤﯿﺮﯼ؟؟؟ !!!!

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 26 خرداد 1394برچسب:, ] [ 11:14 ] [ آرمیتا ]
 
پسری با اخلاق و نیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می رود . پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد پس من به تو دختر نمیدهم.
پسری پولدار اما  بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر می گوید: انشاءالله خدا او را هدایت میکند.
دختر گفت:  پدر، مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟

برچسب‌ها:
[ دو شنبه 25 خرداد 1394برچسب:, ] [ 13:21 ] [ آرمیتا ]
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود
خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود
جواب ناله ی ما را نمی دهد "دلبر"
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود
شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود
مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود

سید علی خامنه ای

برچسب‌ها:
[ دو شنبه 25 خرداد 1394برچسب:, ] [ 13:12 ] [ آرمیتا ]
ﺯﻧﺪﻩ ﯾﺎﺩ " ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻨﺎﻫﯽ " ﻣﯿﮕﻪ :
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ!!
ﮔﺮﭼﻪ،ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﺪ
ﺣﮑﻢ ﺩﻟﺪﺍﺭﯼ،ﻓﻘﻂ ﻋﺸﻖ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﺍﻭ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﯾﺪ ﻻﯾﻖ ﻋﻤﻖ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺑﺎﺷﺪ !!!
ﻭ ﮐﻤﯽ ﻫﻢ ﺑﯿﻤﺎﺭ
ﺗﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺗﺴﮑﯿﻦ ﺑﺪﻫﺪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ ... !!!
ﺩﻝ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﻣﺴﭙﺎﺭ ...

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 24 خرداد 1394برچسب:, ] [ 18:54 ] [ آرمیتا ]
شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت

حدیث حول قیامت که گفت واعظ شهر 

کنایتی ست که از روزگار هجران گفت

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 24 خرداد 1394برچسب:, ] [ 18:52 ] [ آرمیتا ]
تا قیامت هم اگر قهریم ، یعنی آشتی

اینکه در اندام یک شهریم ، یعنی آشتی

دور از امواج دریا ، هر دو تبعید از هوا

اینکه در زندان یک نهریم ، یعنی آشتی

قطره قطره در عطش ها گم شدن ، پرپر شدن

اینکه زجرآورتر از زهريم ، یعنی آشتی

قدمت سردرگمی هامان هزاران ساله شد

اتفاق کهنه ی دهریم ، یعنی آشتی

این تفاهم های پی در پی چه معنا می دهد ؟

تا قیامت هم اگر قهریم ،  یعنی آشتی

شاعر : فاطمه صمدی  
 

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 24 خرداد 1394برچسب:, ] [ 18:48 ] [ آرمیتا ]
درددل یک جوان ایرانی :

يه خونه مجردي با رفيقامون درست کرده بوديم، اونجا شده بود خونه گناه و معصيت...دیگه توضیحش باخودتون....
شب عاشورا بود. هرچي زنگ زدم به رفيقام، هيچکدوم در دسترس نبودند
نه نماز، نه هیئت، نه پیراهن مشکی، هيچي...
ميگفتم اينارو همش آخوندا درآوردند...دو تا عرب با هم دعواشون شده به ما چه...
 ماشينو برداشتم برم يه سرکي، چي بهش ميگن؟ گشتي بزنم
تو راه که ميرفتم يه خانمي را ديدم، خانم چادري وسنگینی بود کنارخیابون منتظرتاکسی بود .
خلاصه اومدم جلو و سوار ماشينش کردم یه دفعه یه فکری مثل برق توذهنم جرقه زد! بله شیطان خوب بلده کجا وارد بشه...از چندتا خیابون عبور کردم و رسیدم به میدون و رفتم سمت خونه مجردیمون ،خانمه که دید مسیری که اون گفته بود نمیرم گفت نگهدار و منم سرعتو بیشتر کردمو هرچی جیغ و داد میزد توجه نمیکردم...شانس آوردم درهای ماشین قفل مرکزی داشت وگرنه خودشومینداخت پایین .
خلاصه، بردمش توي اون خانه ي مجردي
اينم مثل بيد ميلرزيد و گريه ميکرد و ميگفت بابا مگه تو غيرت نداري؟ آخه شب عاشوراست!!!! بيا به خاطر امام حسين حيا کن
گفتم برو بابا امام حسين کيه؟ اينارو آخوندا درآوردند، اين عربها با هم دعواشون شده به ما ربطي نداره
خانومه که دیگه امیدی به نجات نداشت با گريه گفتش که : خجالت بکش من اولاد زهرام، به خاطر مادرم فاطمه حيا کن!!! من اين کاره نيستم، من داشتم ميرفتم مجلس عزای سیدالشهداعزیز فاطمه...
گفتم من فاطمه زهرا هم نميشناسم، من فقط يه چيز ميشناسم : جواني، جواني کردن...اينارو هم هيچ حاليم نيست ،من اینقدر غرق تواین کارا شدم مطمئنم جهنم ميرم پس دیگه آب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب .
خانمه که از ترس صداش میلرزید باهمون صدای لرزان گفت : تو از خدا و عذاب جهنم نمیترسی؟ درسته ولی لات که هستي، غيرت لاتي داري يا نه؟من شنیدم لاتها اهل لوتی‌گری و مردونگی هستن
_ خودت داري ميگي من زمين تا آسمون پر گناهم ، اين همه گناه کردي، بيا امشب رو مردونگي کن به حرمت مادرم زهرای مظلومه گناه نکن، اگه دستتو مادرم زهرا نگرفت برو هرکاري دلت ميخواد بکن...
آقا من که شهوت جلو چشامو گرفته بود هیچی حالیم نمیشد اما با شنیدن کلمه « زهرای مظلومه »
که باصدای لرزان و همراه با گریه اون زن همراه بود تنم لرزید ...
آقا یه لحظه بدنم یخ کرد غيرتي شدم
یهو گفتم : يالا چادرو سرت کن ببينم، امشب ميخوام تو عمرم براي اولين بار به حضرت زهرا اعتماد کنم ببينم اين حضرت زهرا ميخواد چيکار کنه مارو... يالا
سوار ماشينش کردم و اومدم نزديک حسينيه‌اي که ميخواست بره پياده اش کردم...
از ماشين که پياده شد داشت گريه ميکرد
همينجور که گريه ميکرد و درو زد به هم ورفت
 اومدم تو خونه و حالا ضد حال خورديم و حالم خوب نبود داشتم حرفهای خانومه رو که مثل پتک تو سرم میخورد تو ذهنم مرور میکردم
تو راه که داشتم ميبردمش تا دم حسينيه، هي گريه ميکرد و با خودش حرف ميزد، منم ميشنيدم چي ميگه...اما داشت به من ميگفت
ميگفت‌ : اين گناه که ميکني سيلي به صورت مهدي ميزني، آخه چرا اينقدر حضرت مهدي رو کتک ميزني، مگه نميدوني ما شيعه ايم، امام زمان دلش ازدست ما ميگيره، اينارو ميگفت منم رانندگي ميکردم....وارد خونه شدم ديدم مادرم، پدرم، خواهرام، داداشام اينا همه رفتند هیئت
تو خانواده مون فقط لات من بودم...
تلويزيونو که روشن کردم ديدم به صورت آنلاين کربلا را نشون ميده
صفحه ي تلويزيون دو تکه شده، تکه ي راستش خود بين الحرمين و گاهي ضريحو نشون ميده، 
قسمت دوم صفحه ي تلويزيون يه تعزيه و شبيه خوني نشون ميداد، يه مشت عرب با لباس عربي، خشن، با چفیه هاي قرمز، يه مشت بچه ها با لباس عربي سبز، اينارو با تازيانه ميزدند و رو خاکها ميکشوندند...
من که تو عمرم گريه نکرده بودم، ياد حرف اين دختره افتادم گفتم وااااااي يه عمره دارم تازيانه به مهدي ميزنم!!!
پاي تلويزيون دلم شکست، گفتم یازهرای مظلومه دست منو بگير...
یازهرا يه عمره دارم گناه ميکنم، دست منو بگير
من ميتونستم گناه کنم، اما به تو اعتماد کردم...
کسي تو خونه نبود، ديگه هرچي دوست داشتم گريه کردم توسروصورت خودم میزدم
گريه هاي چند ساله که بغض شده بود، گريه ميکردم، داد ميزدم، عربده ميکشيدم، خجالت که نميکشيدم چون کسي نبود .
یه حس عجیبی بهم دست داده بود که توی همه عمرم تجربه نکرده بودم ...احساس میکردم سبک شدم احساس میکردم تازه متولد‌ شدم....
نیمه شب بود، باصدای باز‌ شدن قفل در از خواب بیدارشدم همون پای تلویزیون خوابم برده بود
پدر و مادرم از حسينيه آمدند
تا مادرم درو باز کرد، وارد شد تو خونه، تا نگاه به من کرد (اسمم رضاست)، يه نگاه به من کرد گفت : رضا جان حالت خوبه؟‌ چرا چشمات قرمزه چرا صورتت قرمز
شده؟ گفتم چیزی نیست. گفت صدات
چرا گرفته..؟ همه نگران بودن دورمو گرفته بودن...
گفتم چیزی نیست امشب برا‌ امام حسین عزاداری کردم همه از تعجب مات مونده بودن...مادرم گریه میک
رد و‌ خدارو شکر میکرد...میگفت ممنونم خدا که دعاهای منو مستجاب کردی و.....
افتادم به پای پدر و مادرم، گريه.... تورو به حق اين شب عاشورا منو ببخشید...من اشتباه کردم
بابام گريه میکرد.‌‌.. مادرم گريه میکرد ...خواهر و برادرام....
صبح عاشورا، زنجيرو برداشتم و پيرهن مشکي رو پوشيدم و رفتم سمت حسینیه محلمون
تو حسينيه که رفتم، ميشناختند، ميدونستند من هيچوقت اينجاها نميومدم...همه یه جوری نگام میکردن..!
سرپرست هيئت آدم مسنیه
آمد و پيشونيمو بوسيد و بغلم کرد و گفت رضاجان خوش آمدي، منت سر ما گذاشتي منم خجالت میکشیدم آخه یه عمر باعث اذیت و آزار مردم اون محله بودم...رفتم تو دسته و
هي زنجير ميزدم و به ياد اون سيلي هايي که به مهدي زده بودم گريه ميکردم
هي زنجير ميزدم به ياد کتکايي که با گناهانم به امام زمان زدم گريه ميکردم
جلسه که تمام شد، نهارو که خورديم، سرپرست هيئت منو صدا زد
 گفت: رضاجان میای کربلا؟ گفتم : کربلا؟!! من؟!!! من پول ندارم!!!
گفت نوکرتم، پول یعنی چی؟ خودم میبرمت
هنوز ماه صفر تموم نشده بود دیدم بین الحرمینم زدم تو صورتم گفتم حسین جان میخوای با دل من چکار کنی؟
زهراجان من یه شب تو عمرم به تو اعتماد کردم، کربلاییم کردی؟ بی‌بی جان من یه عمر زیر بار گناه مرده بودم تو زنده ام کردی؟
اومدم ضریح آقا رو گرفتم، ضریح امام حسینو، گریه کردم، داد میزدم، حسین جان، حسین جان، دستمو بگیر حسین جان، پسر فاطمه دستمو بگیر، نگذار برگردم دوباره نذار دوباره راهمو گم کنم.....
سرپرست هیئت کاروان زیارتی داره، مکه مدینه میبره. یه روز تومسجد منو دید صدام زد رضاجان میای به عنوان خدمه بریم مدینه، گفت همه کاراش با من، من یکی از خدمه هام مریض شده...
خلاصه آقا چند روزه ویزای مارو گرفت، یه وقت دیدیم ای بابا سال تمام نشده تو قبرستان بقیع، پای برهنه، دنبال قبر گمشده ی زهرا دارم میگردم...
گریه کردمو: زهرا جان، بی‌بی جان، با دل من میخوای چکار کنی؟ من یه شب به تو اعتماد کردم هم کربلاییم کردی هم حاجی!!!
خلاصه دیگه شغل پیدا کردمو اهل کارو زحمت شده بودم ، رفیقای اون چنینی را گذاشته بودم کنار و آبرو پیدا کردم...
یه مدتی، دو سالی گذشت...
همه ماجرا یه طرف، این یه قصه که میخوام بگم یه طرف...
مادر ما گفت : رضاجان حالا که کار داری، زندگی داری، حاجی هم شدی، مکه هم رفتی، کربلایی هم شدی، نوکر امام حسین هم شدی، آبرو پیدا کردی، اجازه میدی بریم برات خواستگاری؟
گفتم هرچی نظر شماست مادر، من رو حرف شما‌ حرف نمیزنم...
رفتند گفتند یه دختری پیدا کردیم خیلی دختر مومنه و خوبیه خلاصه رفتیم خواستگاری...
پدر دختر تحقیقاتشو کرده بود...
منو برد توی یه اتاق و درو بست و گفت :
ببین پسر من میدونم کی هستی. اما دو سه ساله نوکر أباعبدالله شدی...میدونم چه کارها و چه جنایات و .... همه ی اینارو میدونم، ولی من یه خواهش دارم، چون با حسین آشتی کردی دخترمو بهت میدم نوکرتم هستم. فقط جان أبا‌عبدالله از حسین جدا نشو... همین طوری بمون... من کاری با گذشته هات ندارم...من حالاتو میخرم...من حالا نوکرتم...
منم بغلش کردم پدر عروس خانم را ما هم نشسته بودیم پدرمون، خواهرمون، مادرمون، اینها همه،
مادرش، خاله اش، عمه اش، مهمونی خواستگاری بود دیگه
عروس خانم وقتی با سینی چای وارد شد یه نگاه به من کرد، یه وقت گفت :
یا زهرا!!!!!
سینی از دستش ول شد و گریه و از سالن نرفته خورد روی زمین...
مادرش، خاله اش، مادر من، خواهر ما رفتند زیر بغلشو گرفتند و بردنش توی اتاق...
من دیدم فقط صدای شیون از اتاق بلنده
همه فقط یک کلمه میگن‌ : یا زهرا!!!
منم دلم مثل سیر و سرکه میجوشید... چه خبره! مادرمو صدا زدم، گفتم مادر چیه؟
گفت مادر میدونی این عروس خانم چی میگه؟
گفتم چی میگه؟
گفت: مادر میگه که....
دیشب خواب دیدم حضرت زهرا اومده به خواب من، عکس این پسر شمارو نشونم داده، گفته این تازگیا با حسین من رفیق شده....
به خاطر من ردش نکن
مادر دیشب حضرت زهرا سفارشتو کرده....

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 24 خرداد 1394برچسب:, ] [ 15:51 ] [ آرمیتا ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 24 خرداد 1394برچسب:, ] [ 1:5 ] [ آرمیتا ]
صحبت از گرمای تابستان شد که به ماه رمضان رسیده،
ازم پرسید : امسال روزه میگیری؟
گفتم: اگر خدا بخواد حتما میگیرم
گفت: منم میگیرم، ولی کدوم پزشک این همه سختی را برای بدن تایید میکنه؟
گفتم: همونی که وقتی همه پزشکان جوابت کردن، 
برات معجزه میکنه !
 

برچسب‌ها:
[ شنبه 23 خرداد 1394برچسب:, ] [ 23:31 ] [ آرمیتا ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 23 خرداد 1394برچسب:, ] [ 1:14 ] [ آرمیتا ]

برگرد که بر بهارمان می خندند ...

یک عده به حال زارمان می خندند ...

انقدر نبودنت به طول انجامید ...

دارند به انتظارمان می خندند ...

اللهم عجل لولیک الفرج....


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 خرداد 1394برچسب:, ] [ 13:7 ] [ آرمیتا ]

 


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 خرداد 1394برچسب:, ] [ 12:4 ] [ آرمیتا ]


برچسب‌ها:
[ جمعه 22 خرداد 1394برچسب:, ] [ 11:56 ] [ آرمیتا ]

 هر از چندگاهی حتما باید سرم به سنگ بخوره تا متوجه بشم که من اینجا رهگذرم ....خدایا ببخش ... فراموش کارم ....

خدایا ....هر لحظه از عمرم ... این دقیقه ها و ثانیه ها درگذرند و من .... 

هر لحظه به مرگ خویش نزدیک تر از قبلم و همچنان غافل ....

 

خوشنشین بر لب آبی که روان میگذرد
تا که احساس کنی عمر چنان میگذرد
از صدای گذر آب چنان می فهمی
تند تر از آب روان عمر گران میگذرد
زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست
آنقدر سیر بخند که ندانی غم چیست.


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 19 خرداد 1394برچسب:, ] [ 11:34 ] [ آرمیتا ]

 سلام .... چقدر زود سپری میشه عمر .... بیاد سال قبل .... نمیدونم چرا وقتی بیادش می افتم دلم شدیدا میگیره ... یادش بخیر ... این روزها رو بودم مشهد ... نزدیک کنکورم بود ... واقعا چقدر زود گذشت ... لحظه هاش از ذهنم عبور میکنه و چقدر دلگیرم از حالم ....

یادش بخیر پارسال که رفتیم مشهد برام یه سری اتفاقایی افتاده بود ... تلخ و شیرینشو نمیدونم .... ولی خوب یادمه که تو اون روزها چندتا چیزو خیلی از خدا می خواستم که یکیش هم کربلا بود .... 

و چقدر زیبا که دیشب تو خوابم یه سر رفتم کربلا ... تنها نبودم .... یادمه یه سلام دادم و گریم شروع شد ....

البته لباس احرام تنم بود .... 

نمیدونم چرا ولی الآن که یادش می افتم یجوری میشم .....

اللهم الرزقنا زیارت کربلا .... ان شاءالله ....

رمضان نزدیک است ....

      راستی ....

            حسرت کربلا خوردن ،،،،

                    روزه را باطل نمی کند؟

 


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 19 خرداد 1394برچسب:, ] [ 11:5 ] [ آرمیتا ]

و باز هم براي هزارمين بار .... خسته از دنيا و آدمهايش به ياد تو مي افتم .... و باز هم به ياد آيه ي اليس الله بكاف عبده كمي رو برميگردانم از غفلت .... آخر غفلت تا به كي؟؟؟؟؟؟؟؟

زندگي را براي دنيا و دنيا را براي زندگي ميخواهيم ....

و يادمان رفته كه دنيا تنها پلي ست .....

و البته زنگ تفريح كوتاهيست ....

و ما آمده ايم كه برويم نه اينكه بمانيم .....

و چه زيبا گفت آيت الله بهجت كه : ما آمده ايم با زندگي كردن قيمت پيدا كنيم نه اينكه به هر قيمتي زندگي كنيم ....

 


برچسب‌ها:
[ جمعه 15 خرداد 1394برچسب:, ] [ 20:35 ] [ آرمیتا ]


برچسب‌ها:
[ جمعه 15 خرداد 1394برچسب:, ] [ 12:5 ] [ آرمیتا ]


برچسب‌ها:
[ جمعه 15 خرداد 1394برچسب:, ] [ 11:57 ] [ آرمیتا ]

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 14 خرداد 1394برچسب:, ] [ 16:33 ] [ آرمیتا ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد
درباره سايت

سلام..... به وبلاگ من خوش اومديد..... اميدوارم خوشتون بياد..... و استفاده كنيد ..... البته با دقت بخونيد متنهارو حتما به دردتون ميخوره.... در ضمن نظر يادتون نره ياحق
برچسب‌ها
امکانات وب

وب سایت تفریحی مذهبی بیرق عشق