صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل طراح قالب | ||
|
این وبلاگ شده جایی که میتونم درد و دل کنم ... نه از کسی توقع دارم که این متنها رو بخونه و نه توقع دارم کسی نظر بذاره ... فقط مینویسم که آروم بشم ... دیگه اشکام خشک شد بس که نوشتم و گریه کردم ... دیگه هدفی ندارم ... نه هدفی دارم تو زندگیم و نه انگیزه ای که از زندگی لذت ببرم ... کارم شده فکر کردن به بابام و اشک ناله ... کارم شده یه سردرد دایمی که از وقتی تو رفتی باهامه ... دیگه حوصله هیچ چی رو ندارم ... فقط کارم شده نگاه کردن عکسات ... عکسایی که با هر کدومشون خاطره دارم ... خوب شدنت تنها امید زندگیم بود ... تو رفتی و فکری به حال ما نکردی ... تو رفتی و نگفتی من و داداش بی پدر میشیم ... تو رفتی و فکر مامان نبودی ... چه زجری میکشه مامان ... خاطرات شیمی درمانی میاد تو ذهنش ... خاطرات عمل هات و بیمارستان رفتنت .... بابا.... دلم واست تنگ شد ... سرم درد میکنه برای دیدنت ... برای صدات ... برای نگات ... سرم عجیب درد میکنه برای صوت قرآن خوندنت ... چقدر دلم میخواد ببینمت ... میخوام یه دل سیر نگاه کنم حاجی بابای من ....
امروز پنجشنبه ست و باز هم وعده ی دیدارمون رسید برچسبها: ظهر شد ... ظهرها منو یاد تو میندازه ... همین ساعت بود که تازه متوجه شدم گذاشتنت رو به قبله ... الآن میگم کاش میومدم بالای سرت و انقد جیغ میکشیدم تا خدا دلش به حال من بسوزه و تو رو از من نگیره ... یادت ک میفتم دلم آتیش میگیره... بابایی بی قرارتم ... دلم واست تنگ شد ... چقدر دعا کردیم ... چقدر نذر و نیاز ... چقدر از خدا خواستم تو رو ازم نگیره ولی ... حتی تا آخرین لحظه امید داشتم ... امید داشتم که خوب میشی ... میشی مثله روزایی که برامون میخوندی ... دلم برات تنگ شد ... بابا بیا پیشم... میخوام ببینمت ... بابا میدونی چیه؟ درد بی پدری خیلی سخته ... هیچ کس برای آدم پدر آدم نمیشه ... همین ساعت بود که با صدای جیغ دیدم روت پارچه سیاه انداختن ... الآن هرچیو میبینم یاد تو میفتم ... کلاه و شال گردنت پیش منه ... عینکت پیش منه ... دلم واسه چشمات تنگ شد ... چشمهایی که کم سو شده بود ... چشمهایی که شیمی درمانی نورشو گرفته بود ... کنارت نشسته بودم و منو نمیشناختی ... ای خدااااا... آخه چرا بابامو ازم گرفتی ....؟؟؟؟؟؟؟
شنیدن صدات بهم آرامش میده ... تنها چیزی که آرومم میکنه صداته.... برچسبها: روز سوم دی بود .... ساعت 13 و 30 دقیقه ... اون روز یه دختری بی پدر شد ... اون روز حاج علی احمدی خلیلی از بینمون رفت ... آره اون بابایی من بود ...
برچسبها: سلام بر تو ای پدر ،سلام بر تویی که روز و شب پیدایت نیست و تو همچنان می کوشی تا من در آسایش به سر برم و آنوقت من چه میکنم با تو با رفتارم؟ سلام بر تویی که مانند کوهی در مقابل سختی ها ایستاده ای و سلام بر تویی که دستهایت خسته از روزگاراست.......... تازه می فهمم راست می گویند که : دستانی که که کار میکنند با ارزش تر از لبهایی هستند که ذکر میگویند. چون کار تو عبادت است. پدرم اینها را گفتم تا بگویم روزت مبارک برچسبها: |
|
[ طراحي : بيرق عشق ] |